جدول جو
جدول جو

معنی بی خویش - جستجوی لغت در جدول جو

بی خویش
خارج شده از حالت طبیعی خود و فانی شده در معشوق
تصویری از بی خویش
تصویر بی خویش
فرهنگ فارسی عمید
بی خویش(خوی / خی)
بی خویشتن. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). بی خود. مغمی علیه. (یادداشت مؤلف). بیخود و بیهوش. (برهان) (غیاث) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی خودی
تصویر بی خودی
بی هوشی، بی حالی، آشفتگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
آنکه نتواند بخوابد، کسی که به خواب نرود
فرهنگ فارسی عمید
(خوی / خی / تَ)
بیخویش و بیخود و بیهوش. (برهان). بی خویش. (ناظم الاطباء). از هوش بشده. بیهوش. (یادداشت مؤلف). از حال طبیعی خارج شده. از خودرسته. بیخود. (جهانگیری). ازخود بیخود. مدهوش. بی اراده. بی اختیار: بلیناس فسون برخواند و آن زن همان ساعت بیامد بی خویشتن و تا روز شراب همی داد. (مجمل التواریخ و القصص).
راه نایافتن نیافتن است
عشق بی خویشتن شناختن است.
سنایی.
یا رب از عشق چه مستم من بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست بزلفش نزنم.
خاقانی.
خلق خود را بعد از آن بی خویشتن
می فکندند اندر آتش مرد و زن.
مولوی.
آن خواجه را در نیمه شب بیداریی پیدا شده
تا روز بر دیوارها بی خویشتن سر میزند.
مولوی (از آنندراج).
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته ام سوزان و گریان الغیاث.
حافظ، بی سلیقه. آنکه مابین خوبی و بدی فرق نگذارد. (ناظم الاطباء). آنکه قوه تمیز زیبائی و جمال ندارد. (یادداشت مؤلف). آنکه نتواند زیبائیها را احساس کند. مقابل با ذوق:
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی.
رجوع به ذوق شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
حالت و چگونگی بیخویش. بیخودی. از خود بی خود شدگی. از خودی خود رستگی:
کار من سربازی و بی خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از با خویش
تصویر با خویش
تنهائی، غوطه وری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخویش
تصویر بیخویش
بیخود بیهوش
فرهنگ لغت هوشیار
شاد خوار زین سو سپه توانگر و زانسو خزانه پر وندر میان رعیت خشنود و شاد خوار (فرخی) نتاس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شویی
تصویر بی شویی
حالت و کیفیت بی شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی رویی
تصویر بی رویی
پرروئی، بیشرمی، بی حیائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی روشی
تصویر بی روشی
بی ادبی، بیراهی، خلاف ادب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد خویی
تصویر بد خویی
بد خلقی بد خیمی زشت خویی تند خویی مقابل خوش خویی نیک خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی هوشی
تصویر بی هوشی
بی هوش بودن، بی فراستی، بی ادراکی
داروی بی هوشی: دارویی که به واسطه آن شخصی را بی هوش کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی سویه
تصویر بی سویه
بی طرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خایه
تصویر بی خایه
آغا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بوی خوش
تصویر بوی خوش
نفحه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی هوشی
تصویر بی هوشی
Sedation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از با خوشی
تصویر با خوشی
Blithely, Mirthfully
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
Sleepless
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی خوفی
تصویر بی خوفی
Fearlessness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از با خوشی
تصویر با خوشی
весело
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی هوشی
تصویر بی هوشی
седативный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
бессонный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از با خوشی
تصویر با خوشی
fröhlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی هوشی
تصویر بی هوشی
Sedierung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
schlaflos
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از با خوشی
تصویر با خوشی
весело
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی هوشی
تصویر بی هوشی
седація
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
безсонний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از با خوشی
تصویر با خوشی
wesoło, radośnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی هوشی
تصویر بی هوشی
sedacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
bezsenny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از با خوشی
تصویر با خوشی
高兴地 , 快乐地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
失眠的
دیکشنری فارسی به چینی